کلک هنر

کلک هنر

 ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی . . . حیف باشد مهِ من کاین همه از مهر جدایی

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی . . . من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم . . . وین نداند که من از بهر عشق تو، زادم

نغمهء بلبل شیراز نرفته است ز یادم . . . دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه . . . مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه

پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه . . . ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت . . . عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت . . . عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان . . . کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان . . . حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سر کویت بگدایی

گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان . . . چون نگارین خطِ تذهیب بدیباچه قرآن

ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان . . . آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم . . . همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم . . . گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی


چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن . . . دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن . . . شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

تا که همسایه نداند که تو در خانهء مایی

سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان . . . که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان

بشب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان . . . کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان

پرتو روی تو گوید که تو در خانهء مایی

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند . . . دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن جلوه که خورشید بخلوت ننشیند . . . پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند

تو بزرگی و در آئینهء کوچک ننمایی

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد . . . نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد . . . سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی

۱ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

با شعرا

آسوده دلان را غم شوریده سران نیست
این طایفه را غصه رنج دگران نیست

راز دل ما پیش کسی باز مگویید
هر بی بصری با خبر از بی خبران نیست

غافل منشینید ز تیمار دل ریش
این شیوه پسندیده صاحبنظران نیست

ای همسفران باری اگر هست ببندید
این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست

آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی