مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش
نه از یک سوی میبینم که میبینم ز هر سویش
کشد هردم مرا سویی کمند زلف مهرویی
که اندر هر سر مویی نمیبینم بجز مویش
ندانم چشم جادویش چه افسون خواند بر چشمم
که در چشمم نمی آید به غیر از چشم جادویش
از آن درابروی خوبان نظر پیوسته می دارم
که درابروی هر مه رو نمیبینم جز ابرویش
درختان جمله در رقصند و در وجدند و درحالت
مگر باد صبا بویی به بستان برد از بویش
به پیش مغربی هر ذره زان رو مشرقی باشد
که از هر ذره خورشیدی نماید پرتو رویش
شمس مغربی
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.