ای رفته به چوگان قضا همچون گوی
چپ می رو و راست می رو و هیچ مگوی
کانکس که تو را فکنده اندر تک و پوی
او داند و او داند و او داند و اوی
***
با تو به خرابات اگر گویم راز
به زانکه به محراب کنم بی تو نماز
ای اول و ای آخر خلقان همه تو
خواهی تو مرا بسوز و خواهی بنواز
***
می خور که زدل قلت و کثرت ببرد
اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او
یک جرعه خوری هزار علت ببرد
***
از درس وعلوم جمله بگریزی به
واندر سرزلف دلبر آویزی به
زآن پیش که روزگار خونت ریزد
تو خون قرابه در قدح ریزی به
***
من بنده عاصیم رضای تو کجاست
تاریک دلم نور و صفای تو کجاست
برمن تو بهشت ار به طاعت بخشی
این مزد بود لطف وعطای تو کجاست
***
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندراو حیرانیم
***
مگذار که غصه در کنارت گیرد
واندوه و ملال روزگارت گیرد
مگذار کتاب و لب جوی و لب کشت
زان پیش که خاک در کنارت گیرد
***
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
ناگاه منادیی برآید ز کمین
کای بی خبران: راه نه آن است و نه این
***
می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت
بی همدم و بی رفیق و بی مونس و جفت
زنهار به کس مگو تو این راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
***
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
***
بازی بودم پریدم از عالم راز
تا بو که رسم من از نشیبی به فراز
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز
زان در که بیامدم برون رفتم باز
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.