عاشقت را می کشی آنگاه حاشا می کنی
همچو من عاشق مگر در شهر پیدا می کنی
در میان مجمع صاحب دلان با ناز خود
عاشق بیچاره ات را از چه رسوا می کنی
همچو یوسف بر سر بازار حسن و دلبری
تا کی آخر جان من اینگونه غوغا می کنی
من یقین دارم که با خون دلم ای نازنین
نامه مرگ مرا آخر تو امضا می کنی
خوب می دانم که با تیر نگاهت عاقبت
قصد پر خون کردن چشمان رخشا می کنی
مثنوی
الهی به مستان درگاه تو
به سوداگران غم راه تو
به آنانکه شب با دلی پر ز راز
به سوی تو دارند دست نیاز
به آه غریقان گرداب عشق
که مستند و مدهوش و بیتاب عشق
به عشاق مهجور خلوت نشین
به درد غزیبان عزلت گزین
به آن مست مدهوش ساغر به دست
که گردیده از باده ی عشق مست
به ذرات بنهفته در آب و گل
که روزی شود دست و رخسار و دل
به باغ و گل و دشت و آلاله ها
که بلبل به پایش کند ناله ها
درون دلم آتشی بر فروز
که گردد شب تار من همچو روز
صفایی ببخشا به جان و تنم
که هرگز نگویم که هان این منم
ز من گفتنم دور کن دور کن
مرا غرق دریایی از نور کن
چو تنها تویی مانده در باورم
بکش دستی از لطف خود بر سرم
همه جا تو هستی و هستی ز توست
می و میکده شور و مستی ز توست
تو بی مثل و مانند و یکتاستی
تو دیروز و امروز و فرداستی
تویی قادر و مقتر بی زوال
تویی مصدر جود و حسن و کمال
چو عارف که مست از می جام تست
چراغ دلم روشن از نام توست
بده ساقی آن جام آتش فروز
که روشن کند شام من همچو روز
بده می که بر دوش موجم برد
ز قعرم برآرد به اوجم برد
بده باده تا گردم از خود جدا
شود زین همه درد و محنت رها
من آن باده خواهم که باکم کند
به پاکی چنان خون تاکم کند
نشانم دهد آنچه نادیدنی است
هر ان گل که در باغ دل چیدنی است
به بال نسیمم نماید سوار
نشانم دهد جلوه ی نوبهار
ز عشق تو سوزد مرا همچو عود
مرا بگسلاند ز هم تار و پود
ز آتش بده باده سوزنده تر
که دودم برآید چو آه از جگر
انیسم شود گاه درماندگی
که بتوانم او را کنم بندگی
به وقت نیایش مجالم دهد
چو زهاد شب شور و حالم دهد
بهشت سعادت نشانم دهد
مسیحا صفت روح و جانم دهد
شهیدان
شهیدان عاشق اند و سر فرازند
که همچو شمع در سوز و گدازند
شهیدان همچو شمعی غرقه در سوز
همه خندان و مست و شاد و پیروز
مزین باغ جنت از شهید است
که دیدار خداوندش نوید است
بزن این نقش را بر سینه و سر
شهیدان زنده اند الله اکبر
خطاب به امام عصر
کی شود یار از سفر آید مرا
زان سفر کرده خبر آید مرا
سینه را دیگر مجال آه نیست
کس ز غمهای دلم آگاه نیست
روز و شب اشکم به دامان غمست
زندگانی در فراقت ماتم است
دل ز هجرانت بسی افسرده شد
مرغ جانم خسته و دلمرده شد
کی شود از عاشقان یادی کنی
بانگ حق سرداده فریادی کنی
پرتو خورشید و مه از روی توست
کعبه دل نازنینا کوی توست
عالمی را کرده ای چشم انتظار
پرده از چهرت بزن دیگر کنار
این جهان را مایه هستی تویی
باده نوشان را می و مستی تویی
یاد رویت زنده سازد مرده را
بس به وجد آرد دل افسرده را
چشم امیدم همیشه سوی توست
پای جانم بسته ی گیسوی توست
یار مظلومان و محرومان تویی
چون طبیبی یار مصدومان تویی
زندگی بگرفته جان از نام تو
باده نوشان جمله مست جام تو
عاشقان از عشق تو شیدا و مست
جام وحدت روز و شب بگرفته دست
ره پر خطر
بهر دیداد رخش عزم سفر باید کرد
از در میکده ی عشق گذر باید کرد
چشم سر هیچ که با دیده اندیشه خویش
در رخ یار پریچهره نظر باید کرد
گر نشد وصل نصیب دل عاشق باری
خانه ی دل زه غمش زیر و زبر باید کرد
یا بباید که بشد خاک در حضرت دوست
یا که عشقش ز دل خویش بدر باید کرد
آری ای دوست در این معرکه همچون رخشا
در ره پر خظر عشق خطر باید کرد
کوله باری پر ز مهر انبیا دارد شهید
سینه ای چون صبح صادق با صفا دارد شهید
این نه خون است ای برادر بر لب خشکیده اش
بر لب خونرگ خود آب بقا دارد شهید
گرچه در گرداب خون افتاده بیجان و خموش
در دل خون همچو نی صدها نوا دارد شهید
کعبه دل را زیارت کرده با سعی و صفا
در ضمیر جان خود گویی منا دارد شهید
دانی از بهر چه جانبازی کند در راه دوست
زانکه سرمشقی چو شاه کربلا دارد شهید
می تواند تا مس دل را بدل سازد به زر
زان سبب که در کف خود کیمیا دارد شهید
پیکر عریان او در خاک و خون افتاده لیک
از شرف بر جسم خود خونین قبا دارد شهید
یا خدای خود دلی درد آشنا دارد شهید
پرتویی در چهره از نور خدا دارد شهید
می خود از خوان رحمان نعمت بی منتها
بر لبانش چشمه ی آب بقا دارد شهید
در امید ول جانان جان ببازد بی دریغ
چونکه دیدار ابد با کبریا دارد شهید
گر دوای درد تو چون کیمیا نایاب شد
غم مخور زان رو که بر دردت دوا دارد شهید
صهبای شهیدان (این شعر در جبهه سروده شده)
بر اوج فلک می رسد آوای شهیدان
در هاله ای از نور شده جای شهیدان
در سنگری از ایمان وفداکاری و ایثار
آغشته به خون گشته سراپای شهیدان
گر باز کنی گوش دل از پاکی و اخلاص
آهنگ خدا بشنوی از نای شهیدان
صد گنبد خضرا و هزارا افق دور
پیداست از آت دیده ی بینای شهیدان
در سایه ی آزادی آن نخل حقیقت
بس فضل توان دید به بالای شهیدان
در خیل ملائک به سماوات هیاهوست
پیچیده در افلاک چو غوغای شهیدان
این باغ پر از لاله ی خونین که تو بینی
حاصل شده از ذره ی اعضای شهیدان
هر قافله ی نور که در صحن جهان است
دارد اثری از ید بیضای شهیدان
آنجا که دلی پاک بسوزد ز غم عشق
افتاده در آن آتش سودای شهیدان
هم زاهد و هم عارف و هم عامی و ساقی
مستند همه از می مینای شهیدان
خوشا با بال خونین پر کشیدن
به دیدار رخ جانان رسیدن
خوشا با گوش دل از بلبل عشق
نوای شور و مستی را شنیدن
خوشا چون صیدی از زندان صیاد
به سوی عرش آزادی پریدن
خوشا چون قطره اشکی گاه شادی
به روی چهره و دامان چکیدن
خوشا از بهر دیدار رخ دوست
به سر در راه کوی او دویدن
خوشا همچون شهیدان گاه هجرت
چنان بسمل به خون خود تپیدن
خوشا در بستر گرم شهادت
بیاد وصل رویش آرمیدن
خوشا از خرمن تقوا و پرهیز
به دست صدق و پاکی خوشه چیدن
خوشا رخشا از این دنیای فانی
به امید وصالش دل بریدن
قبای عشق
خدا را با زبان دل صدا کن
پس آنگه لب به ذکر توبه وا کن
فضای سینه ی محزون خود را
مکان نغمه های ربنا کن
بشو با آب توبه روی خود را
به درگاه خدا شبها دعا کن
دلت را چون سحرگاه بهاری
به نور معرفت غرق صفا کن
اگر در سر فتادت شور عشقی
به عشق او دلت را مبتلا کن
دو روزی عمر دنیا بیش نبود
بیا دامان دنیا را رها کن
به نعمتهای یزدانی تو مدیون
به اخلاص عمل دینت ادا کن
به ویرانخانه ی دنیا میندیش
بیا اندیشه دار بقا کن
دمی هم خویش را با درد مردم
تو ای بیگانه آخر آشنا کن
اگردر راه حق انفاق کردی
چو الطاف خدایی بی صدا کن
به بحر خون همانند شهیدان
میان موج و توفان ها شنا کن
برای مکتب توحید و وحدت
سر و جان و تن و هستی فدا کن
بنه گردن به فرمان ولایت
به جنت شاد جان مصطفی کن
تو ایران را ز خون پیکر خویش
قرین ماجرای کربلا کن
ز تار عشق و از پود محبت
برای جسم و جان خود قبا کن
زینت دیوان
میچکد از دیده به دامان من
وای که دل نیست به فرمان من
گو چه شود گر که نگاهی کنی
بر من و بر حال پریشان من
زهر جفای تو مرا می کشد
عاقبت ای دلبر جانان من
باختن جان به ره عشق تو
بوده بتا سرخط پیمان من
بوده به شبهای سیاه فراق
روی تو چون ماه درخشان من
از چه سبب ای بت نامهربان
شاد و خوشی از غم هجران من
نام تو ای لعبت طناز مست
گشته کنون زینت دیوان من
چهره ی رخشای تو ای زیبا صنم
نیست مگر شمع شبستان من
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.