تو می خواهی که تا تنها تو باشی
کس دیگر نباشد تا تو باشی
از آن پنهان کنی هر لحظه ما را
ز چشم خلق تا پیدا تو باشی
چو بی ما نیستی یک لحظه موجود
نمی شاید که تو بی ما تو باشی
اگر دریای ما را غرقه گردی
چو قطره بعد از آن دریا تو باشی
از آن پس گر چو موج آیی به صحرا
حیات جمله ء صحرا تو باشی
ز جزوی گر به کلی باز گردی
چو کل در جمله ء اجزا تو باشی
دویی اینجا نمیگنجد برون شو
که یا من باشم اینجا یا تو باشی
منم یکتای بی همتا تو خواهی
که تا یکتای بی همتا تو باشی
به سان مغربی خود را رها کن
به ما بگذار خود را تا تو باشی
شمس مغربی
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.