در هزاران جام گوناگون٬ شرابی بیش نیست
گر چه بسیارند انجم ٬آفتابی بیش نیست
گر چه برخیزد ز آب بحر موجی بی شمار
کثرت اندر موج باشد٬ لیکن آبی بیش نیست
چون خطابی کرد با خود گشت پیدا کاینات
علت ایجاد عالم پس خطابی بیش نیست
یک سخن پرسید از خود در جهان جان ودل
جمله ء ارواح را زآن رو جوابی بیش نیست
گرچه بسیاری درین معنی کتب مسطور شد
جمله را خواندیم حرفی از کتابی بیش نیست
ای که عالم را وجود و آبرویی مینهی
دربیابان عدم عالم سرابی بیش نیست
چیست عالم ای که میپرسی نشان و نام او
بر محیط هستی مطلق حبابی بیش نیست
ای که هستی تو آمد روی دلبر را نقاب
برفکن از روی دلبر چون نقابی بیش نیست
مغربی آمد حجاب راه جان مغربی
در گذر از وی٬ چه شد٬ آخر حجابی بیشت نیست
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.