ز خود او را طلب هرگز نکردی
اگر چه سالها در جستجویی
کلاه فقر را بر سر نیابی
مگر وقتی که ترک سر بگویی
تو یکرو شو چو آیینه که طومار
سیه رو گردد آخر از دو رویی
نصیب ای مغربی از خوان وصلش
نیابی تا که دست از خود نشویی
شمس مغربی
ز خود او را طلب هرگز نکردی
اگر چه سالها در جستجویی
کلاه فقر را بر سر نیابی
مگر وقتی که ترک سر بگویی
تو یکرو شو چو آیینه که طومار
سیه رو گردد آخر از دو رویی
نصیب ای مغربی از خوان وصلش
نیابی تا که دست از خود نشویی
شمس مغربی
آسوده دلان را غم شوریده سران نیست
این طایفه را غصه رنج دگران نیست
راز دل ما پیش کسی باز مگویید
هر بی بصری با خبر از بی خبران نیست
غافل منشینید ز تیمار دل ریش
این شیوه پسندیده صاحبنظران نیست
ای همسفران باری اگر هست ببندید
این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.