به من امروز تو فردای قیامت بنمایی
از درم گر که بدین قامت رعنا بدر آیی
مدعی کاش که روزی به کمند تو بیفتد
تا بداند که محالست ز دام تو رهایی
به گمانم که دلی در همه آفاق نباشد
که تو چون گوی به چوگان ملاحت نربایی
صیقل زنگ غم ار نیست جمال تو پس از چه
رخ بهر کس بنمایی غمش از دل بزدایی؟
من که جز یاد توام هیچ بدل راه ندارد
چون بگویم” که غم از دل برود چون تو بیایی”؟
با هوای تو کجا با خبرم از غم و شادی
چون کند هر که دهد دل به هوایت، دو هوایی؟
نه ز بیگانه بری مهر و نه از خویش عنایت
می ندانم به من دلشده بی مهر چرایی؟
نیست جایی که در آن جلوه نکرده است
جمالت عجب این است که ما هیچ ندانیم کجایی؟
پشتم از بار جدایی تو بشکست و عجب نیست
کوه افتد ز کمر گر بکشد بار جدایی
سالها رفت که جویای تو بودیم به هر سو
زان خبردار نبودیم که تو در دل مایی
بود امید که با ناخن تدبیر ز رحمت
گره از کار فروبسته”عبرت” بگشایی
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.