بگذارید بگریم به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش
غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر
در میان با که گذارم غم پنهانی خویش؟
اندرین بحر بلا ساحل امّیدی نیست
تا بدانسوی کشم کشتی طوفانی خویش
زنده ام باز، پس از اینهمه ناکامیها
به خدا کس نشناسم به گرانجانی خویش
گفتم: ای دل که چو من خانه خرابی دیدی؟
گفت: ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش
جان چو پروانه بپای تو فشاندم که چو شمع
بینمت رقص کنان بر سر قربانی خویش
ما بپای تو سر صدق نهادیم و زدیم
داغ رسوایی عشق تو به پیشانی خویش
"اطهری" قصه ی عشاق شنیدیم بسی
نشنیدیم کسی را به پریشانی خویش
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.