شمعی است دل مراد افروختنی
چاکیست ز هجر دوست بردوختنی
ای بیخبر از ساختن و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی
پرسی که ز بهر مجلس افروختنی
در عشق چه لفظهاست بردوختنی
ای بی خبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه اندوختنی
سنایی
شمعی است دل مراد افروختنی
چاکیست ز هجر دوست بردوختنی
ای بیخبر از ساختن و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی
پرسی که ز بهر مجلس افروختنی
در عشق چه لفظهاست بردوختنی
ای بی خبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه اندوختنی
سنایی
آسوده دلان را غم شوریده سران نیست
این طایفه را غصه رنج دگران نیست
راز دل ما پیش کسی باز مگویید
هر بی بصری با خبر از بی خبران نیست
غافل منشینید ز تیمار دل ریش
این شیوه پسندیده صاحبنظران نیست
ای همسفران باری اگر هست ببندید
این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.