چو عشق آمد که جان با من سپاری

چو عشق آمد که جان با من سپاری

چو عشق آمد که جان با من سپاری
چرا زوتر نگویی کری آری
جهان سوزید ز آتش‌های خوبان
جمال عشق و روی عشق باری
چو جان بیند جمال عشق گوید
شدم از دست و دست از من نداری
بدیدم عشق را چون برج نوری
درون برج نوری اه چه ناری
چو اشترمرغ جان‌ها گرد آن برج
غذاشان آتشی بس خوشگواری
ز دور استاده جانم در تماشا
به پیش آمد مرا خوش شهسواری
یکی رویی چو ماهی ماه سوزی
یکی مریخ چشمی پرخماری
که جان‌ها پیش روی او خیالی
جهان در پای اسب او غباری
همی‌رست از غبار نعل اسبش
بیابان در بیابان خوش عذاری
همی‌تازید عقلم اندک اندک
همی‌پرید از سر چون طیاری
همین دانم دگر از من مپرسید
که صد من نیست آن جا در شماری
من آن آبم که ریگ عشق خوردش
چه ریگی بلک بحر بی‌کناری
چو لاله کفته‌ای در شهر تبریز
شدم بر دست شمس الدین نگاری
مولوی
۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

با شعرا

آسوده دلان را غم شوریده سران نیست
این طایفه را غصه رنج دگران نیست

راز دل ما پیش کسی باز مگویید
هر بی بصری با خبر از بی خبران نیست

غافل منشینید ز تیمار دل ریش
این شیوه پسندیده صاحبنظران نیست

ای همسفران باری اگر هست ببندید
این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست

آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی