سلطانِ سریرِ صبح خیزان
سرخیلِ سپاهِ اشک ریزان
مُتواریِ راهِ دلنوازی
زنجیریِ کویِ عشقبازی
قانونِ مغنّیان بغداد
بَیّاعِ معاملان فریاد
طبّالِ نفیرِ آهنین کوس
رُهبانِ کلیسیای افسوس
جادویِ نهفته دیو پیدا
هاروتِ مشوّشانِ شیدا
کیخسرو بی کلاه و بی تخت
دل خوش کنِ صد هزار بی رخت
مجنونِ غریبِ دل شکسته
دریای زجوش نانشسته
یاری دوسه داشت دل رمیده
چون او همه واقعه رسیده
با آن دو سه یار هر سحرگاه
رفتی به طوافِ کویِ آن ماه
بیرون زحساب نامِ لیلی
با هیچ سخن نداشت میلی
هرکس که جز این سخن گشادی
نشنودی و پاسخش ندادی
آن کوه که نجد بود نامش
لیلی به قبیله هم مقامش
ازآتشِ عشق و دودِ اندوه
ساکن نشدی مگر برآن کوه
بر کوه شدی و می زدی دست
افتان خیزان چو مردمِ مست
آوازِ نشید برکشیدی
بی خود شده سو به سو دویدی
وانگه مژه را پُرآب کردی
با بادِ صبا خطاب کردی
کای بادِ صبا به صبح برخیز
در دامنِ زلفِ لیلی آویز
گو آن که به باد داده توست
برخاکِ ره اوفتاده توست
از بادِ صبا دمِ تو جوید
با خاکِ زمین غم تو گوید
بادی بفرستش از دیارت
خاکیش بده به یادگارت
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.